فقر از نگاه یک اندیشه
  • مربوط به موضوع » <-PostCategory->


 

  اسلام بر خلاف مذاهب توجیه کننده ی دیگری که  فقر را مناسبات زندگی اجتماعی میدانند، بزرگترین آموزش یافته ی مکتبش ابوذر میگوید: “وقتی فقر وارد خانه ای میشود، دین از درب دیگر خارج میشود” و یا پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) که بنیانگذار مکتبی است که همه ما مسلمانان به آن اعتقاد راسخ داریم چه شیوا و ساده بیان فرموده است: “من لا معاش له لا معاد له” کسی که زندگی مادی ندارد زندگی معنوی هم نخواهد داشت. چون؛ شکم خالی هیچ ندارد، جامعه ای که دچار کمبود اقتصادی و مادی است مسلماً کمبود های معنوی بسیاری خواهد داشت و آنچه را که در جامعه های فقیر، آنرا اخلاق و مذهب می نامند، متاسفانه معنویت در آن جایی ندارد.

 

میخواهم بگویم؛ فقر همه جا سر میکشد …

 

فقر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست …

 

فقر ،حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند…

 

 فقر ، چیزی را “نداشتن” است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست …

 

فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند …

 

فقر ، اعجوبه ایست که بشکه های نفت در عربستان را تا ته سر میکشد …

 

فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند …

 

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد میکند …

 

فقر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند …

 

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود …

 

فقر ، همه جا سر میکشد …

 

فقر ، شب را “بی غذا”  سر کردن نیست

 

فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

     

                      یادت همیشه زنده وراهت همواره مستدام ای شمع روشن در یادها علی شریعتی                               

 

 

 

 

 

 

 

   

 

 



عاشوراازنگاهی دیگر
  • مربوط به موضوع » <-PostCategory->



  • مربوط به موضوع » <-PostCategory->



قدر لحظه ها
  • مربوط به موضوع » <-PostCategory->

امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست..

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد،
داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد،
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد،
آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد،
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد،
کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد،
 
دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی رامصرف کنم.."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشیدبگذارد،میتواند....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد،مقامی را به دست نیاورد اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
اودرهمان یک روززندگی کرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:
"امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟